

جشنواره آخر هفته با 50% تخفیف روی همه ی محصولات
25,000 تومان
رمان طاغوت داستان ماشینش را باز می کنم و خودم را در صندلی سمتِ شاگرد جای می دهم. صدای شُر شُرِ باران بر سقف ماشین سکوت بینمان را می شکند
رمان طاغوت
✍️نویسند: #دلیار
✨ژانر: #عاشقانه
📄پیشنهاد”
ماشینش را باز می کنم و خودم را در صندلی سمتِ شاگرد جای می دهم. صدای شُر شُرِ باران بر سقف ماشین سکوت بینمان را می شکند و من هم چشم می دوزم به قطره های درشت باران به روی شیشه که سعی در پیشی گرفتن از هم دارند.
اما طولی نمی کشد که صدای گرفته اش این سکوت را می شکند:
-از کارت مطمئنی؟
به سمتش سر می چرخانم و این بار با دقت به صورتش خیره می شوم؛ به ته ریش هایِ جذابش، به لب هایی که هنگام حرف زدن قلوه ای می شوند. و در آخر به چشمان سبزش که جنگل را در خود نقاشی کشیده بودند.
اما من همان هستم. هیچ چیزی در دلم تکان نمی خورد و این را مطمئنم.
دامون لبخند محوی می زند و بی اختیار می گوید:
–خوبه تو دقت کردی!
–بعید می دونم!
خیره به کف آسانسور این را می گوید و دهان دامون باز
می ماند. حس می کند که بدترین و بزرگ ترین شکست
زندگی اش را حس کرده است.
او تازه فهمیده که آیه را بیشتر از جانش دوست دارد! آیه
ای که مدام خراب کاری می کند، همانی که ظریف ترین
انگشتان را دارد، همانی که موقع گریه چشم هایش شبیه
گربه های مظلوم می شود.
این چند وقتی که حتی نتوانسته بود او را بغل بگیرد،
برایش مثل جهنم گذشت. فقط می خواست که او برگرداند.
به هر شرطی که شده!
–می دونم گند زدم آیه! ولی مطمئن باش که همه چیز رو
درست می کنم. خب؟ من برای تو و بچه ای که قراره از
تو باشه، بهترین زندگی رو قراره بسازم!
دهانآیه باز و بسته می شود ولی هیچ نمی گوید. حتی
لحظه ای برق اشک در چشمانش زنده می شوند و دامون
مات و مبهوت به صحنه ی مقابلش نگاه می کند.
–آیه؟ گریه می کنی؟
–نه!
صدایش پر از بغض است. حتی لحظه ای را دامون از
دست نمی دهد و سریع دست دور تن کوچک او حلقه می
کند.
آیه که به سینه اش می چسبد صدای گریه اش باال می رود
و دامون متحیر به روبه رویش نگاه می کند. انتظارش را
نداشت که این چنین گریه کند.
با رسیدن به طبقه ی مورد نظر، همان طور که آیه را به
سینه چسبانده، به سمت در می رود و کلید در آن می
اندازد.
مطمئن است با حالی که آیه دارد، هیچ کدام از دسته گل
هایی که جای جای خانه در گلدن های محبوبش چیده است
را نمی بیند.
–گریه نکن آیه! من غلط کردم اصالً، خب؟ هر کاری تو
بگی می کنم از این به بعد!
اما آیه هیچ جوابی نمی دهد. او را به داخل هدایت می کند.
جلوی پایش زانو می زند و کمکش می کند تا کفش هایش
را از پا در بیاورد.
گریه اش قطع شده است. چادرش را با محبت از سر او
بیرون می آورد و روی جارختی کنار در آویزان می کند.
برای شالش هیچ اقدامی نمی کند. نمی خواهد او احساس
ناامنی کند.
آیه را رها می کند و با قدم های بلند به سمتت کانتر
آشپزخانه می رود.
–غذا چی می خوری؟
–فرقی نمی کنه.
می بیند که آیه کنار اولین دست گل می ایستد. لبخندی می
زند و رو می گیرد تا آیه لبخندش را نبیند و نفهمد که چقدر
دوست داشت او را در این حالت
ببیند.
–این همه گل از کجا اومده؟
می خواست برگردد و بهت نشسته در صدای آیه را ببوسد.
ولی همان طور پشت به او می ایستد و مشغول شماره
گرفتن می شود.
–برای تو خریدمشون.
–واقعاً؟
این بار می چرخد. ذوق چشمان آیه به قدری زیباست که
تلفن را کنار می گذراد و به سمتش قدمبرمی دارد.
–معلومه که واقعاً؟ پس فکر کردی این همه گل از کجا
اومده؟
–از کجا مطمئن بودی که میام اینجا؟
–نمی اومدی همینطوری می موندن برای خودشون تا
خشک بشن. من که قرار نبود پام رو بذارم اینجا. بدون
تو…
دستش را دور تن آیه حلقه می کند و او نیز این بار تکان
نمی خورد. حتی زمانی که در آغوش دامون است، دست
می برد و شالش را از روی سر برمی دارد.
چشم های تشنه ی دامون ذره به ذره ی تن او را برانداز
می کنند. موهای خوش رنگ و تن پر از لطافتی که حال
کمی تو پر شده است.
با غصه لب می زند:
–دوری از من بهت ساخته ها…
آیه شالش را روی ساق دست می اندازد. با تعجب سرش
را باال می گیرد تا صورت دامون را ببیند.
–یعنی چی؟
–چقدر قشنگ شدی! توپر بودن خیلی بهت میاد.
آیه لبش را زیر دندان می گیرد و سر پایین می اندازد.
دامون از کجا می داند که او حتی غذای درستی هم نمی
خورد و این وزن برای وضعیتش مناسب نیست.
–زیاد چاق نشدم…
–خیلی بهت میاد.
آیه در حالی که سرش را پایین انداخته است، لبش را گاز
می گیرد و گونه هایش سرخ می شود. انگار خون با
سرعت بیشتری در رگ هایش حرکت می کند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.