“مروارید های احساس” به سبد شما افزوده شد. مشاهده سبد خرید
رمان سایه نفرت
19,000 تومان
عنوان:رمان سایه نفرت
نویسنده: روح خبیث
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، هیجانی
تعداد صفحات: حدود ۱۴۷۱ صفحه
فرمت: PDF
قابلیت مطالعه: موبایل، تبلت، کامپیوتر
نوع دانلود: بلافاصله پس از پرداخت
افزودن به علاقه مندی ها
اشتراک گذاری
برند: pdf
خرید رمان سایه نفرت | اثر روح خبیث | دانلود فوری و قانونی
❝ عاشقانهای سرشار از نفرت، انتقام و احساس ❞
رمان سایه نفرت به قلم نویسنده محبوب “روح خبیث” یکی از پرفروشترین و پرخوانندهترین رمانهای عاشقانه–اجتماعی سالهای اخیر است. اگر به داستانهایی پر از احساس، کشمکش، تقابل عشق و کینه علاقهمندید، این رمان برای شماست!
—
📝 خلاصهای از داستان رمان سایه نفرت
مریم، دختری ساده، مذهبی و از خانوادهای معمولی است که ناگهان وارد دنیای پر زرق و برق و خطرناک آریا میشود؛ مردی ثروتمند، جذاب و مرموز با گذشتهای تلخ که دیدگاهی تاریک نسبت به زنان دارد.
او به دنبال انتقام است، اما در میانه این بازی تاریک، قلبها به تپش میافتند.
آیا عشق میتواند نفرت را شکست دهد؟ یا نفرت سایهاش را تا ابد بر زندگی این دو نفر خواهد انداخت؟
—
🎯 چرا رمان سایه نفرت را بخوانیم؟
✅ روایت روان و پرکشش
✅ شخصیتپردازی عمیق و ملموس
✅ داستانی پر از احساس، غافلگیری و واقعگرایی
✅ محبوب در بین خوانندگان پلتفرمهای ایرانی مثل نودلآنلاین، نایس رمان، رمانکده و…
—
📥 مشخصات محصول:
عنوان: سایه نفرت
نویسنده: روح خبیث
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، هیجانی
تعداد صفحات: حدود ۱۴۷۱ صفحه
فرمت: PDF
قابلیت مطالعه: موبایل، تبلت، کامپیوتر
نوع دانلود: بلافاصله پس از پرداخت
—
💬 نظرات کاربران:
⭐ راضیه – کاربر تأیید شده: «یکی از بهترین رمانهایی بود که خوندم! احساسات رو عمیق منتقل میکنه.»
⭐ الناز: «آخرش غافلگیرکننده بود، هنوز ذهنم درگیرشه…»
⭐ مهران: «توصیه میکنم حتماً بخونید، شخصیت آریا فوقالعاده طراحی شده.»
—
🛒 چرا از ما بخرید؟
✔️ پرداخت امن
✔️ لینک دانلود آنی
✔️ پشتیبانی واقعی
✔️ نسخه کامل و با کیفیت
✔️ احترام به حقوق نویسنده و قانون کپیرایت
—
🔖 قیمت: فقط19000 تومان
📌 فرصت محدود! هماکنون خرید کنید و به دنیای رازها و احساسات قدم بگذارید…
—پیشنهادم اینه قبل اینکه این بخونی یک سری بیا این دوتا رمانم ببین
در قسمتی از سایه نفرت باهم می خوانیم
از اون روز به بعد کسی مزاحمم نشد. کسی نیومد تا دل برام بسوزونه. زیبا نیومد تا با اشکاش، بیشتر
ناراحت بشم. زینب خانوم میومدو سینی غذا رو میاورد.اما دیگه حرف نمیزد، نصیحتم نمیکرد. ومنم
درعوض سعی میکردم آهشو نادیده بگیرم.
تو تنهایی باخودم خلوت کردم. دلم از خودم گرفته بود. درسته آریا منو تهدید کرده بود اما منم
اشتباه کرده بودم. خونوادمو به دینم ترجیح دادم. همین منو میسوزوند. کاش زمان به عقب
برمیگشت. کاش میشد حوادث گذشته رو جبران کرد. ذهنم پرواز میکرد به اصفهان. اگه هستی
نمیومد اصفهان. اگه محمد عصبانی نمیشد. من الان اینجا نبودم. حسرت یه دقیقه از اون روزا رو
میخوردم.
فکر کردمو اشک ریختم. پیش خودم تک تک لحظات مهمونیو مجسم کردمو به هق هق افتادم. روز
اول فقط گریه میکردم. از همه دلگیر بودم. از همه ناراحت بودم. بیشتر از همه از آریا. اگه آریا یه ذره
غیرت داشت من به اینجا نمیرسیدم. هر کاري کردم نتونستم دلمو باهاش صاف کنم. هر کاري کردم
نتونستم بغض و کینه اي که نسبت بهش داشتمو دور بریزم. اعتمادم ازش سلب شده بود. با اینکه
شب آخر باهام خوب رفتار کرد. اما بازم….
روز دوم از مهمونی جداشدمو ذهنمو سوق دادم به حرفاي آریا. یه گوشه نشستنو اشک ریختن فایده
اي نداشت. باید خودمو میساختم. سخت بود اما غیرممکن نبود. اما قبلش باید با خدا خلوت میکردم.
ازجام بلند شدم. به حمام رفتمو دوش گرفتم. موهامو خشک خشک کردمو وضو گرفتم.
هنوز نیم ساعتی تا اذون ظهر وقت بود. رو به قبله نشستم. سرمو پایین انداختمو، با خدا درد دل
کردم. استغفار کردم. دونه هاي تسبیحو مینداختمو العفو میگفتم. قامت نماز بستمو توي نماز اشک
ریختم. با هر رکعتی که میگذشت، بهتر میشدم. با هر رکوع و سجودم، احساس سبکی میکردم. حس
میکردم دارم بخشیده میشم. نمازکه تموم شد، سلاممو که دادم، آروم شدم. آروم آروم. به سجده
رفتمو خدارو شکر کردم. ممنون بودم از خداي مهربونم.
268
جانمازمو جمع کردم. به آرامش رسیده بودم اما هنوزم دلم با آریا صاف نشده بود. وقت ناهار رسیده
بود. باید بیرون میرفتمو روبرو میشدم با تموم مشکلاتم. لباسامو با لباساي پوشیده تري عوض کردم.
روبروي آینه ایستادم. براي لحظه اي از چشماي دختري که توي آینه بهم نگاه میکرد ترسیدم. انگار
هیچ احساسی توش نبود. انگار سرمازده بود. بی حالی چشمامو با مدادي که توي چشمام کشیدم یه
کم بهتر کردم. خیلی فاصله داشتم تا بشم همون همیشگی. سعی کردم روي لبهام لبخند بکارم اما
نتیجش به هرچیزي شبیه بود به غیر از لبخند. نتونستم یا شایدم نخواستم که لبخندمو بهتر کنم.
شالمو روي سرم انداختمو از اتاق بیرون اومدم.
آریا
روي برنجم قاشقی دیگه از خورشت قیمه ي خوشرنگ ریختم. پري و زیبا تموم تلاششونو کردن تا
توجهمو به خودشون جلب کنن اما موفق نبودن. همچنان اخم در هم کشیده بودمو با غذام مشغول
بودم. این دو روز طبق خواسته ي مریم هیچ کس مزاحمش نشد. انگار این جدایی یه چیزایی رو به
منم فهموند. اینکه تموم حس و حالی که اونشب نسبت به مریم داشتم چیزي به جز یه عذاب وجدان
نبود، که با بهتر شدن حالش کمرنگ و کمرنگ تر شد. دیگه نسبت به مریم هیچ کششی نداشتم.
شاید اون احساسات مربوط به نزدیکی بیش از حدم به مریم بوده. شاید نیازهاي مردونم بوده که
اینجوري خودشو نشون داده. میدونستم با عشق فرق داره. حتی عادت هم نبود. هیچی نبوده جز
همون عذاب وجدان یا هرچیز دیگه اي میشه اسمشو گذاشت.
صداي کشیده شدن صندلی باعث شد از فکر مریم بیرون بیام. سرمو بالا آوردم مریمو دیدم که داشت
کنار زیبا می نشست. زودتر از انتظارم به جمع برگشته بود.
زیبا با خوشحالی گونه ي مریمو بوسید: سلام مریم جون، بهتري؟
مریم به سردي جوابشو داد، زیبا با دیدن چهره ي یخ زده ي مریم ، ابرو تو هم کشیدو خودشو
مشغول غذا کرد. پري با دیدن مریم نگاهی به من انداخت. هرازچندگاهی متوجه نگاه هاي پرکینه ي
پري به مریم میشدم. تموم حواسم به مریم بود که با خونسردي خورش میکشید براي خودش. دیگه
لبخند روي لبش نبود. دیگه غذاشو با اشتها نمیخورد. حتی نگاهشم همون نگاه قدیمی نبود. شایدم
بهتره بگم اصلا به کسی نگاه نمیکرد. انگار که هنوز حالش خوب نشده. اما براي خاموش شدن عذاب
269
وجدانم همین حد هم کافی بود. همین هم کافی بود تا دیگه نخوام براي خودم فلسفه ببافم. همینم
کافی بود تا نخوام ذهنمو مشغولش کنم.
خیلی رك جواب دادم: حوصلشو ندارم.
به بخاري که از قهوه بلند میشد نگاه دوختم. شهاب فنجون قهوشو توي دستش چرخوند و گفت: آریا
چرا سر لج افتادي؟ یه مهمونیه. میریمو زود برمیگردیم. آسمون که به زمین نمیرسه.
به پشتی مبل تکیه دادم: دلیل این همه اصرارتو نمیفهمم. آخه چرا باید بریم به مهمونی که یکی از
مشتریامون ترتیب داده؟
شهاب خودشو جلوتر کشیدو جواب داد: توي این مهمونی میتونیم با چندنفر دیگه آشنا بشیم. ممکنه
پروژه ي جدید بهمون پیشنهاد بشه. این مهمونی میتونه پله ي ترقی برامون باشه. از چند نفر
شنیدم، صادقی شخص بانفوذیه و خیلی از غولهاي اقتصاد توي مهمونیاش شرکت میکنند. آریا ما
میتونیم ازین مهمونی براي پیشرفت خودمون استفاده کنیم.
به این شکل به مهمونی نگاه نکرده بودم. ابرومو بالا انداختم: میریم اما زود برمیگردیم.
یه لبخند روي لباي شهاب نشست: باشه تو بیا،اگه دیدي خوشت نمیاد برمیگردیم.
یه جرعه از قهوه ي سرد شدم، نوشیدم: شب برو خونه ي امیر اینا، اونجا میام دنبالتون. با یه ماشین
بریم بهتره.
از جاش بلند شدو گفت: باشه با امیرم هماهنگ میکنم. من میرم یه سر به بچه ها بزنم.
سري تکون دادم: امروزو زودتر تعطیل کن. بچه ها رو بفرست برن. خودتم زودتر برو خونه.
به نشونه ي تشکر دستشو بالا بردو از اتاقم بیرون رفت.
*****
مقابل خونه ي ویلایی تو لواسون نگه داشتم. چه لزومی داشت توي این سرماي زمستون مهمونیشو
توي لواسون بگیره؟ با دیدن ماشینهاي لوکسی که وارد خونه میشدن فهمیدم آدرسو درست اومدیمو
چندان هم دیر نرسیدیم.
ماشینو تا دم در خونه جلو بردم و با معرفی خودمو نشون دادن کارت دعوت داخل رفتیم. از باغی که
توي این تاریکی و با لختی درختاش بازم زیبا به نظر میرسید رد شدیم و به ساختمون نماشده ي ته
باغ رسیدیم.
270
امیر سرشو از بین صندلیها بیرون آورد گفت: از همین الان بگم شما میخواید زود برگردین، به
خودتون مربوطه.
به دختراي رنگارنگی که وارد ساختمون میشدن اشاره کردو ادامه داد: من که تا صبح همین جا
میمونم.
بدون حرفی از ماشین پیاده شدم، صداي شهابو شنیدم که به امیر تذکر میداد تا توي مهمونی
مراعات کنه. بعد از من شهاب و در آخر امیر با سبد گل پیاده شد. به محض ورودمون بوي
سیگاروادکلن که مخلوط شده بود به مشامم رسید.
خدمتکار دم در پالتو و سبد گلو ازمون گرفت. صداي موزیک لایتی که پخش میشد و جمعیتی از
دختر پسراي جوون که وسط میرقصیدن، خاطره مهمونی چند شب پیشمو به یادم میاورد و اخم
روي پیشونیمو پررنگتر کرد. چشم گردوندم، صادقیو دیدم که مشغول حرف زدن با مردي بود، به
محض دیدنمون با خوشحالی سر تکون دادو به طرفمون اومد.
صادقی: به به جناب ارجمند. خیلی خوش اومدین. کم کم داشتم به نتیجه میرسیدم که ما رو قابل
ندونستین.
دستشو فشردمو در جوابش سرد و کوتاه گفتم: توي ترافیک موندیم.
شهاب ادامه داد: امیدوارم دیر رسیدنمون حمل بر بی ادبی نشده باشه.
صادقی خنده اي کردو گفت: اختیار دارین آقاي موسوي. با اومدنتون مجلسمونو منور کردین.
با امیر هم دست دادو با ما هم قدم شد. به نگاه هاي کنجکاو با خنده جواب میداد و مارو معرفی
میکرد. با صاحب چند شرکت بزرگ آشنامون کرد. اونا هم اظهار تمایل میکردن که توي اولین
فرصت با ما درباره ي کار صحبت کنن. من سکوت میکردمو جوابشونو به شهاب واگذار میکردم.
بلاخره صادقی باعذرخواهی ما رو تنهاگذاشت.گوشه اي ایستادیم.متوجه نگاه هاي مشتاق دخترا به
روي جمع سه نفرمون بودم.
امیر کمی جابجا شدو گفت: آریا از من انتظار نداشته باش تا آخر کنار توي بداخلاق وایسم. به اولین
سفیر مهر و دوستی که اومد پاسخ مثبت میدم.
شهاب محکم به بازوي امیر کوبید: ما اینجا براي مسخره بازي نیومدیم. آینده ي کاریمون بیشتر از
هرچیزي برامون مهمه. پس لطفا اینجا مسخره بازیاتو کنار بذار.
271
امیر دست شهابو پس زدو گفت: اي بابا خو یکم تفریح که ایرادي نداره. تازه من میخوام ثواب کنم.
گناه ندارن این طفل معصوما بیان طرفمونو ناکام برن؟
حالت مظلومی به خودش گرفت: خدایی حساب کن، آریا رو که با یه من عسلم نمیشه خورد، تو هم
که خودتو از ما بهترون میدونی بلاخره یکی باید باشه، این بی نواهارو یه سروسامونی بده.
نوشیدنیمو سرکشیدم، بی توجه به بحث امیرو شهاب، بی توجه به نگاه هاي دخترا، با اخماي در هم
به جمعیت درحال رقص که هر لحظه بیشتر میشدن، چشم دوختم.
دختري با لوندي مشغول رقص با سه تا پسر جوون بود. لباسی کوتاه قرمز به تنش بود، از پشت تا
پایین کمرش، باز بود. قد لباسش هم تا یه وجب پایین باسنش بود. موهاي عسلی رنگشو بالاي سرش
شینیون کرده بود. پشتش به من بود. حرکات دست پسرا به روي کمرش، خنده هاي مرموزشون از
هویت اصلی دختر خبر میداد. همشون به یک منظور باهاش همراه شده بودن. استفاده از موقعیت
براي لذت بیشتر. توي رقص به یک باره دختره تابید. با دیدن چهرش، انگار آتیشم زدن. نمیتونستم
چشم از صحنه ي روبروم بردارم.
تو هم رفتن اخمام، در هم شدن صورتم، مشت شدن دستام، دراختیار خودم نبود. انگار میخواستم در
برابر شیوا گارد بگیرم. در مقابل دختري که روزي عاشقش بودم. همیشه با خودم فکر میکردم اگه
بازم شیوا رو دیدم چه عکس العملی نشون میدم؟ با خودم خیلی کارا رو تصور میکردم. دلم
میخواست جواب تموم بدیهاشو بدم. دلم میخواست نتیجه ي شکستن غرورمو بهش نشون
بدم.میخواستم تاوان تموم بی خوابیهامو ازش بگیرم. همیشه با خودم فکر میکردم و براش نقشه
میکشیدم.
اما الان، بعد از چند سال دیدمشو نمیدونستم از خودم چه عکس العملی نشون بدم. اون حرصا، اون
تفکرات، اون نقشه ها همه تبدیل شده بود به یه نفرت. نفرت همراه با انزجار. اونقدر ازش بدم اومده
بود، اونقدر حقیر میدونستمش که حتی دیگه نمیخواستم تلافی کنم. البته موقعیت مناسبی براي
تسویه حساب نداشتم. توي مهمونی، در کنار کسایی که مشتریاي بالقوه ي شرکتم به حساب
میومدن، با وجود کسایی که هر حرکتی از منو دنبال میکردن، نمیخواستم درگیري درست کنم. دلم
میخواست این زندگی حداقل براي اونا افشا نشه.
272
شاید اگه اونو جاي دیگه اي میدیدم، واکنشم متفاوت بود. شاید میتونستم اونجور که میخواستم
باهاش برخورد کنم اما الان فقط از درون فوران میکردم . فقط حرص میخوردمو همین حالمو هر
لحظه بدتر میکرد.
دست امیر که روي شونم نشستو فشارش داد بهم فهموند که فهمیده دردم چیه، بهم فهموند که تنها
نیستم، بهم فهموند که مثل این چندسال بازم در کنارمه. نگاه برزخیمو به امیر دوختم. توي
چشماش نگرانی میدیدم. فهمیده بود. حال بدمو از روي رگهاي گردنم، از روي دم و بازدمهایی که
سریع شده بودن، از روي صداي ساییده شدن دندونام به روي هم فهمید.
امیرآروم زمزمه کرد: داداش میخواي برگردیم خونه؟
ترسو توي چشماش میدیدم.اما ترس از چی؟ آبروریزي؟ جلوي یه مشت دوست و دشمن؟ ترس از بد
شدن دوباره ي حال من؟ ترس از تکرار تموم اتفاقات گذشته؟
با جدیت جواب دادم: من خوبم. نگران نباش.
اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “رمان سایه نفرت” لغو پاسخ
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.