رمان رایکا
16,000 تومان
رمان رایکا داستان پسر مغرور و زیبا به عسل علاقه مند است.عسل دختری زیبا اما بی بند و بار است که فقط چشم به ثروت رایکا دارد
افزودن به علاقه مندی ها
اشتراک گذاری
معرفی اجمالی محصول
رمان رایکا
🍀نویسنده: #فهیمه_سلیمانی
🍀ژانر: #عاشقانه #ازدواج_اجباری #پلیسی
💚
خلاصه رمان رایکا
رایکا پسر مغرور و زیبا به عسل علاقه مند است.عسل دختری زیبا اما بی بند و بار است که فقط چشم به ثروت رایکا دارد. رزا ،منشی و مترجم شرکت رایکا ،به او علاقه مند میشود. در این میان مادر رایکا از او میخواهد که با رزا ازدواج کند…
در قسمی از رمان می خوانیم
و بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
امروز سعی کن همه افکار عذاب دهنده رو از خودت دور کنی لااقل به امروز رو خوش بگذرون .
لبخندی کمرنگ بر لبهای رزا نشست و بار دیگر به روبرو نگاه کرد. رایکا با همیشه فرق کرده بود. روبروی آرایشگاه اتومبیل را متوقف ساخت رزا نظری به تابلوی آرایشگاه انداخت ای کاش دیرتر رسیده بودند آنوقت می توانست بیشتر در کنار او بماند اما باید می رفت، چارهای نبود در را گشود و از اتومبیل پیاده شد ، بعد سرش را خم کرد و از پنجره به او نگریست :
ممنون
اخم کرد.
برای چی؟
زحمت کشیدید و منو رسوندید .
قرار نیست سنگ صبور من اینقدر خجالتی باشه
تمام تن او لحظهای داغ شد صاف ایستاد، امروز واقعا او رایکای دیگری بودا لحظهای به عسل غبطه خورد . او همیشه چنین مرد جذاب و مهربانی را با خود همراه داشت رایکا لبخندی زد و پایش را روی پدال گاز فشرد و با صدا خندید
عجب دختر خجالتی ای
نزدیک ساعت چهار خانم آرایشگر آیفون را برداشت و رو به روناک گفت:
آقا داماد به موقع رسیدند پاشو عزیزم که دل توی دل داماد نیست
هر سه بلند شدند روناک نظری به صورت آرایش شده رزا انداخت و لبخند زد
مثل ماه شدی عزیزم
– تو هم همینطور
– ممنون
اما لحظهای بعد با حیرت به رزا نگاه کرد
برای امشب میخوای لنز آبی داشته باشی؟
اشکالی داره؟
روناک با تردید سرش را تکان داد
نمی دونم هر جور مایلی
و بعد همراه درنا از در خارج شد. رزا نظری دوباره به آئینه انداخت چهره اش با آن لنز سرمهای بود. لحظهای تردید کرد آیا کارم درسته؟
اما بلافاصله حسادت در همه وجودش رخنه کرد . نه این لنز که آبی نیست سرمه ایه و فقط موجی از نور آبی داره))
و بعد بلافاصله از آرایشگاه خارج شد . دانیال در داخل اتومبیل به رویش لبخند زد و گفت:
به به هر کدوم به رنگ شدید
در تا با صدا خندید
میگن توی این شبها داماد فقط عروس رو می بینه.
دروغ میگن عزیزم مگه میشه توی این شبها از اینهمه دختر رنگ و وارنگ گذشت؟!
روناک اخمی شیرین کرد و گفت:
داشتیم دانیال؟
ای وای عزیزم ببخشید اصلا حواسم نبود که تو کنارم نشستی …
در نا دوباره قهقهه ای سر داد و گفت:
روناک جان ، من بجای تو بودم همین الان حالش رو میگرفتم و می گفتم زنت نمیشم .
دانیال اخمی تصنعی کرد و از آئینه به درنا نگریست .
آسمون من با همه دخترها متفاوته ، به همین خاطر هم من عاشقش شدم تو هم مطمئن باش با این اخلاق گندت می ترشی و میمونی روی دست مامان بیچاره من
در تا همانطور خندان گفت:
حالا خوبه روناک بیچاره توی رودربایستی مامان به تو چپل چلاق بله گفت و گرنه تو رو هم کنار من باید ترشی می انداختن
این بار دانیال به قهقهه خندید .
ماسفم که توی فامیل پسر دیگهای نداریم که توی رودربایستی مامان تو رو به خونهاش ببره
روناک با لبخند به او نگاه کرد.
نمیخوای این بحث رو تمومش کنی و زودتر راه بیفتی؟ الان عاقد می یاد .
دانیال بشکنی در هوا زد.
می بینی تازه چقدر هم عجوله میترسه عقد کنون منتفی بشه و من پشیمون بشم!
روناک آرام به بازوی او کوبید.
دانیال داری اذیت می کنی ها .
دانیال دستش را روی چشم گذاشت .
به روی چشم عزیزم بریم تا عاقد نرفته ..
و بعد پایش را روی پدال گاز فشرد اتومبیل به حرکت در آمد و دقایقی بعد درست روبروی عمارت
آقای بهنود متوقف شد
. صدای هلهله و شادی همه جا به گوش میرسید و بوی اسپند در فضا پیچیده بود رزا احساس کرد قلبش از کار
افتاده بیاد مراسم نامزدی خود افتاده بود؛ آن روز چه احساسهای متفاوتی داشت و چقدر تنها بود حرکات شاد و
شتابزده دانیال را از نظر گذراند و او را با رایکا در آنشب مقایسه کرد و آهی کشید . آنشب بود که با تمام وجود ،
نگاههای سرد و بی تفاوت او را احساس کرد. دستهای سرد او را که مانند تکه ای یخ به دستش چسبید
تا حلقه را در انگشتهایش فرو کند. قطرهای اشک بر روی برجستگی گونههای رنگ پریدهاش سر خورد آرام
پشت به جمعیت کرد و قطره اشک را زدود باید خوددار میبود بغضش را به زحمت فرو داد و سعی کرد
لبخندی کنج لبش بنشاند. مادرش با گامهای سریع به نزدیک او آمد
پس به زحمت لبهایش را به لبخندی آذین بخشید.
سلام عروسک قشنگ من امروز از همیشه ماهتر شدی.
و بعد بوسهای روی گونه دخترش نهاد یاسمن هم با گامهای بلند، خود را به او رساند .
رایکا – کتابخانه مجازی تک سایت
رزا چشم آبی چقدر بهت می یاد
و بعد با حیرت به صورت خواهرش خیره شد. رزا لبخند بر لب چشمهایش را به زیر انداخت و بعد ناگهان با نگرانی
پرسید:
– خیلی مشخصه؟
یاسمن نیشگونی آرام از بازوی او گرفت
اونی که باید متوجه بشه میشه عزیزم، تو امشب حسابی دلبری میکنی و مطئنم که امشب دیگه رایکا دیوونهات می شه!
باز هم بغض سنگینی بر گلویش فشار آورد صدای هلهله و شادی به گوش میرسید و نقل بود که به هوا پاشیده می شد . فتاح خان روی پله ایستاده بود و دستهای اسکناس به هوا پرت کرد. صدای هو را از همه جا بلند شد . یکی دو تا از جوانها جلوی عروس و داماد پایکوبی و آنها را بسمت سفره عقد هدایت میکردند . با خود زمزمه کرد، باید خوددار باشی نباید امشب رو برای خودت و بقیه خراب کنی
و بعد از آن نظری به اطراف انداخت از رایکا خبری نبود هر چه گشت کمتر یافت پس به ناچار همراه عروس و داماد وارد سالن شد. باز هم هلهله کشیدند و صدای موزیک به پایکوبی جوانها جلوه خاصی داد . شکوفه خانم عروس و داماد را تا جایگاهشان هدایت کرد پس از آن بسمت رزا آمد دست او را کشید و بسمت بالای سالن برد و گفت:
عزیزم امشب تو و درنا ساقدوش عروس هستید. پس دلم نمیخواد گوشه گیری کنی . امشب باید همه چیز رو بدست فراموشی بسیاری .
رزا به نرمی خندید و خانم بهنود دست را با عشق فشرد لحظهای بعد او پشت سر عروس و داماد ایستاده و نظاره گر صورت شاد عروس در آئینه داخل سفرهاش بود آرام چشم از آئینه برگرفت و به اطراف نگاه کرد . صدای عاقد به گوش رسید
عروس خانم وکیلم؟
چشمهای او بر روی در ورودی متوقف شد؛ رایکا وارد شد. گویا روناک هم منتظر ورود او بود لبخندی بر لب راند با اجازه بزرگترها بله
صدای هلهله بلند شد و این بار شکوفه خانم دستهای اسکناس بر سر عروس و داماد ریخت.
رزا به رایکا نگاه کرد او هم گویا به دنبالش میگشت برای لحظهای بیاد چشمهای آبی خود افتاد
و نگاهش را به کف سالن دوخت نمی دانست چرا از اینکار خودش اصلا خشنود نیست،
اما مرتب به خود دلداری میداد نگران نباش ، اون اصلا متوجه نمیشه چشمهای تو اصلا آبی نیست
() اما باز هم نگران بود رایکا با گامهای بلند خود را به خواهرش رساند و در یک
لحظه قلب رزا فرو ریخت رایکا با آن قد و هیکل بی مانند با آن کت و شلوار خاکستری
به مرد بی نظیری تبدیل شده بود . دلش نمی آمد چشم از او برگیرد اما باز هم نگاه او باعث شد
چشمهایش را به زیر بیندازد . رایکا به عروس و داماد نزدیک شد و روناک با طنازی از روی مبل برخاست
و برادرش را در آغوش کشید . بعد از آن رایکا انگشتر زمردی در انگشتهای کشیده او جای داد
و باز هم همه کف زدند رایکا دانیال راهم در آغوش کشید . بستهای داخل جیبش گذاشت و خندید و آرام زمزمه کرد:
بعد بازش کن.
آخه نمی تونم
طاقت بیار پسر تو دیگه بزرگ شدی عزیزم .
و دانیال با صدا خندید
وقتی عزیزم صدام میکنی دلم قلقلک می ره صدای خنده رایکا هم بلند شد .
– دیوونه ! تو هیچوقت عاقل نمی شی.
و بعد گامی به عقب برداشت و نظری به صورت رزا انداخت؛ چشمهای او به کف سالن دوخته شده بود
اما صورتش زیر نور لوسترها زیباتر شده بود. در یک لحظه محو صورت او شد. معصومیتی که
در چهرهاش بود تا بحال در صورت هیچ دختری ندیده بود و او محتاج همین معصومیت بود
امروز دیگر با خودش کنار آمده بود؛ عسل رفته با بی رحمی هم رفته و او را تنها گذاشته بود
اما این دختر آنقدر باوفا بود که هنوز از غم عشق از دست رفتهاش می سوخت او هم نیاز به چنین عشق
پاک و دست نخوردهای داشت؛ عشق صادقانهای که حالا وقتی فکر میکرد هیچوقت در رفتار عسل ندیده بود
. او همیشه مسخ نگاه عسل و رفتار طناز او بود و غافل از اطراف خود! اما امروز این دختر به او فهمانده بود
که بین عسل او و دخترهای اطرافش تفاوت فاحشی وجود دارد که از چشمهای او دور مانده بود .
بارها شنیده بود عشق آدم را کور میکند اما باور آن برایش ممکن نبود ولی امروز وقتی به گذشته باز
می گشت زشتیهایی را در رفتر سرکش عسل میدید که تا بحال متوجه آن نشده بود امروز صورت گلگون
از شرم رزا با آن چشمهای معصوم و محجوبش نیازهای او را پیادش آورده بود . امروز …..
….. اما عسل ………. هنوز با خود درگیر بود. از صبح در همین برهوت دست و پا میزد عقل و احساسش
یک جا جمع نمی شدند . لحظه ای واله و شیدای عسل بود و لحظهای دیگر آن عشق پوچ را به مسخره می گرفت
خودش هم نمی دانست در چه جهنمی دست و پا میزند اما آنقدر با افکار متفاوت
و خواسته های جورواجورش ستیز میکرد تا بالاخره پیروز از این مبارزه بیرون بیاید.
نظری به اطراف انداخت؛ باغ شلوغ شده بود و آسمان تاریک و درختان سر به فلک کشیده زیر نور ریسه های رنگی از همیشه زیباتر بنظر میرسید آرام از پلهها پائین آمد، همه پراکنده شده بودند و او هنوز در آن سالن کنار سفره عقد خواهرش ایستاده بود بسرعت پله ها را طی کرد و وارد باغ شد هنوز عدهای از جوانها مشغول شادی و پایکوبی بودند بزرگترها هم گرد میزها نشسته و مشغول گفتگو بودند به اطراف نگاه کرد چشمهایش به دنبال او می گشت .
سلام رایکا خان افتخار می دید؟
نظری به میز مجاور انداخت هستی و راحله در کنار عدهای دختر غریبه نشسته بودند آرام سری جنباند و به هستی گفت:
مزاحمتون نمیشم فقط به کم کار دارم که باید انجام بدم .
راحله از روی صندلی برخاست و رو به دوستانش گفت:
بذارید پسر دایی خودم رو بهتون معرفی کنم ایشون جناب مهندس رایکا بهنود هستند اینها هم دوستای مشترک من و روناک آذر سحر صبا، روشنک و سپیده .
رایکا لبخندی متین بر لب راند و سرش را کمی خم کرد و گفت:
جهت هرگونه مشکل می تونید با شماره زیر تماس بگیرید
یا شمار 09158360379
اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “رمان رایکا” لغو پاسخ
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.